سهشنبههای عاشقیِ من و «عباس»
تاریخ انتشار: ۱۶ مرداد ۱۳۹۸ | کد خبر: ۲۴۶۸۲۴۷۳
دلم از همه گرفته بود و هیچچیز و هیچکس آرامم نمیکرد، از همه دنیا بریده بودم، از همهچیز حتی این سهشنبههای لعنتی! نگاهی به آسمان کردم و به سمتی رفتم، اولین بار که دیدمش همانجا بود، عاشقش شدم و دیگر سهشنبهها برایم شد وعده قرار عاشقی، سهشنبههای من و عباس.
به گزارش ایسنا منطقه قزوین، دو سال از آشناییمان میگذرد پیشاز اینکه با «عباس» آشنا شوم با این دنیا بیگانه بودم، اولین بار در حیاط خانهشان دیده بودم عکس قدیِ مردی بلندبالا با چشمانی گیرا، عکسش مرا جلب کرده بود اما چیز زیادی از او نمیدانستم، فکرش را هم نمیکردم روزی او مرا قبول کند و در همین حیاط کفشهای «عباس» را به پا کنم، قدم بزنم و آرامشم را از او بگیرم.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
آن روز سهشنبه بود، ناراحت بودم و هیچچیز آرامم نمیکرد، بیهدف به خیابان زدم نمیدانستم کجا بروم، هیچکس نمیتوانست آرامم کند، ناگهان یاد همان عکس قدی افتادم، عکسی که نگاه کردن به آن آرامم کرده بود، بیمهابا تلفن را برداشتم و آدرس «عباس» را از دوستم گرفتم، شاید خودش مرا انتخاب کرده بود تا به سراغش بروم.
«وارد که میشدی ماکت یک هلیکوپتر است از آن میگذری سنگ سیاهی را میبینی که از همه بلندتر است همانجا میتوانی پیدایش کنی» تلفن را قطع کردم و به سراغش رفتم، بهمحض دیدنش به گریه افتادم و شروع به درد و دل کردم، «عباس» آرامم کرد، انگار که کوهی از روی دوشم برداشته شد، آرام شدم و به قرآن پناه بردم و شروع به خواندن «سوره یاسین» کردم.
در همان حال بودم که دوستم خودش را به من رساند، آن روز در مورد ویژگیهای ناب اخلاقی «عباس» برایم گفت، عکسی را به من داد و گفت حالا که آرامت میکند این عکس هم برای تو، باورم نمیشد همان عکس قدی بود که در منزلش دیده بودم اما با یک تفاوت، کنار عکس با وضوح نوشتهشده بود «وصیتنامه شهید عباس بابایی»؛ عکس را گرفتم و از مزارش بلند شدم، ناخودآگاه «خداحافظ عمو عباس» به زبانم آمد و دیگر قرار ما شد هر سهشنبه مزار شهدا، از همان روز بود که دیگر «عباس» برای من یک عمو، رفیق، دوست و شاید هم عشق شد.
تشنه دانستن بودم و میخواستم «عمو عباس» را بیشتر بشناسم با دوستم به سراغ کتابفروشی رفتیم و کتاب «پرواز تا بینهایت» را خریدم، داستانهای زندگیاش را میخواندم و برایم عجیب بود که شهید سوره «یاسین» را دوست داشت؛ در اولین دیدار من نیز «یاسین» خوانده بودم.
داستانهای زندگیاش برایم عجیب بود، مثلاً «زمانی که فرمانده بوده یکی از سربازهایش به پول نیاز داشته و شهید بابایی طلاهای زنش را میفروشد و بهصورت گمنام به آن سرباز کمک میکند»، «حتی زمانی که در قرارگاه اصفهان بودند آخر هفتهها در روستایی به 100 کیلومتری قرارگاه میرود و در زمینهای کشاورزی کار میکرده است و بعد از شهادت میفهمند که فرمانده بوده و پیرمردی که عکسش را دیده بود میگفت این کارگر من بود».
«شهید عباس بابایی» زمانی که هیچ شهیدی را نمیشناختم وارد زندگیام شد، با تمام وجودش میخواست خودش را به من بشناساند همین باعث شد کتابهای بیشتری ازجمله «لبیک در آسمان»، «آسمانیها به روایت همسر شهید»، «پرواز سفید» و جدیدترین کتابش «من و عباس بابایی» را بخوانم، همه اینها باعث شد بیشتر با «عمو عباس» آشنا شوم.
لحظههایی که در حلقه کوچک ما
قصه از هر که و هرکجای زمین و زمان بود
قصه عاشقان بود
راستی روزهای سهشنبه
پایتخت جهان بود!*
قرار ما سهشنبهها بود، حتی اگر سنگ از آسمان میبارید بر سر قرار حاضر میشدم حتی در روزهای بارانی، اگر یک هفته نمیآمدم دلم میگرفت، آن روزها شرایط روحی خوبی نداشتم و زیر سقف بزرگ آسمان فقط مزار «عمو عباس» بود که آرامم میکرد، حالا هم تنها دوستی که همه چیز را برایش تعریف میکنم «عمو عباس» است.
دوستی من و عمو عباس دیگر شهره شده بود و خانوادهام میدانستند که هر سهشنبه من را باید اینجا پیدا کنند، هر وقت کمکی میخواهم صدایش میکنم و معتقد هستم او مرا انتخاب کرده است و بعد از 24 سال من را به وادی شهدا آورده است خودم هم نمیدانم چرا.
دوستی ما دوطرفه است و خوب پیش میرود، کتابهایش را که میخواندم هر نصیحتی که میکرد و یا کاری که انجام داده بود و خوشم میآمد زیرش خط میکشیدم و کنارش مینوشتم «پیغام عمو عباس به آتنا» حرفهایش را گوش میکردم و میگفتم باید به این نصیحتها عمل کنی.
تأثیرش در زندگیام زیاد است، همیشه حس میکنم کنارم است و هوایم را دارد، حتی یک روز که کار اشتباهی کرده بودم به خوابم آمد؛ اما خوابی غمانگیز، پیش از آن خودم را خیلی نزدیک «عمو عباس» میدیدم اما یک روز سهشنبه نزدیک سحر خواب دیدم که عمو عباس با لباس خلبانی پشت میز نشسته است و یک اربابرجوع دارد تا خواستم سلام بدهم سرم فریاد کشید که به من نگو «عمو»! دوباره آمدم بگویم «عمو عباس» داد زد و گفت به من نگو عمو! دیگر گریه امانم نمیداد، اما گفت فردا منتظرت هستم بیا، ته دلم آرام شدم که حواسش به قرارمان هست.
آن خواب پریشانم کرده بود، سر مزارش نشسته بودم که مرا ببخشد حتی چله یاسین گرفتم، آدمیزاد است دیگر گاهی اشتباه میکند؛ دیگر به آخرهای چله رسیده و ناامید بودم دیگر هیچ فرکانسی از «عمو عباس» نمیگرفتم و ساعتها گریه میکردم.
یکی از دوستانم میگفت چرا ناراحتی، چرا در خواب من نمیآید و این کار را با من نمیکند این نشان میدهد که برایش مهمی، خوش به سعادتت، اما آدم که عاشق باشد یک اخم ببیند دیوانه میشود چه برسد به این چیزها، روزهای آخر چله گفتم: «عمو عباس» میدانی که چقدر دوستت دارم اگر راضی هستی عمو صدایت بزنم به خوابم بیا، اگر راضی نیستی دیگر به مزار نمیآیم و عمو صدایت نمیکنم، هیچکس نمیتوانست آرامم کند.
دوباره خوابش را دیدم، به من گفت: «از من ناراحت نشو هر کاری انجام دهی قبل از اینکه از تو سؤال و جواب کنند از من میپرسند، انگار مراسم سالگردش بود و بسته فرهنگی پخش میکردم» از خواب که بیدار شدم در تقویم دیدم که مراسم سالگردش نزدیک است، پکهای فرهنگی آماده کردم و در مزار شهدا پخش کردم.
یک خانمی پرسید اینها چیست و چرا پخش میکنی، گفتم این هدیه «شهید عباس بابایی» به شماست، هیجانزده شد و گفت: یعنی این هدیه برادرم است و تو واسطهای، «اقدس بابایی» خواهر شهید بود، بدون اینکه بشناسم پک را به او داده بودم، از همان روز دوستان خوبی برای هم شدیم، حتی امروز که آمدهام سنگ مزار شهید بابایی را به خاطر مراسم سالگردش رنگآمیزی کنم از «اقدس خانم» اجازه گرفتهام هر بار که میبینمش برایم یک خاطره از عمو عباس تعریف میکند.
قرارهای سهشنبههای عاشقانه زندگی من را تغییر داده است، مثلاً یک شرکت خصوصی برایم پیشنهاد همکاری ارسال کرده بود، دریکی از همین روزها با «اقدس خانم» کنار این درخت بهشتی نشسته بودیم، این درخت که در نزدیک مزار است را میگویم درخت بهشتی، گفتم که «عمو عباس میگوید بهترین شغل برای یک زن معلمی است، برای من یک کار در بخش خصوصی پیداشده است نمیدانم چهکار کنم، دعا کنید که بتوانم معلم شوم» یک هفته از این حرفم نگذشته بود، مدرسهای که قبلاً درخواست تدریس داده بودم و رزومهام را رد کرده بودند با من تماس گرفتند و از آن روز معلم دبیرستان دخترانه شدم برای همین است که میگویم حرفهای مرا میشنود و حواسش به من است؛ من هم پای حرفم ماندم و تلاش کردم که دانش آموزان را با شهدا آشنا کنم و حدود هشت تا از دانشآموزانم به این واسطه چادری شدند.
هرچه دارم از «شهید عباس بابایی» دارم، رابطه ما فقط گریه کردن سر مزار و دعا خواندن نیست، خیلی وقتها با خواندن کتابهایش راه زندگیام را پیدا میکنم، یکبار با یکی از دوستانم مشکلی داشتم و نمیتوانستم ببخشمش، کاملاً اتفاقی کتاب شهید را باز کردم و همان صفحه به همسرش ملیحه خانم گفته بود که «اگر دوستی در حقت بدی کرد رهایش کن اما اگر پشیمان شد، برگشت و متوجه کارش شد قبولش کن» گفتم وقتی عمو عباس میگوید قبول کن چرا قبولش نکنم.
آن زمانی که از دنیا و زندگی بریده میشوم میروم خانه عمو عباس و کفشهایش را میپوشم و دور حیاط قدم میزنم، وقتی پاهایم را جای پای عمو میگذارم و راه میروم خیلی به من آرامش میدهد، یکبار حالم خیلی بد بود رفتم در اتاق شهید کلاه خلبانی که حالت دستگاه تنفسی داشت را روی سرم گذاشتم گفتم دلم میخواهد نفست به نفسم بخورد و آرام شوم، من و «عمو عباس» خیلی خاطره داریم و تعصبم روی عمو زیاد است.
سهشنبهای که عشق رخ نشان داد
خواستگاری داشتم که از فضای شهید دور بود و خانواده گفته بودند که با همان فرد ازدواج کن، یک روز در زیر باران دعای توسل میخواندم و از عمو میخواستم راهی پیش رویم بگذارد تا ادامهدهنده راهش شوم، در همان حال و هوا بودم که گوشیام زنگ خورد، یکی از دوستانم تماس گرفت، گفت یک خواستگار داری که پاسدار است، تو را به امام حسین (ع) رد نکن.
یک جلسه در خانه ما برگزار شد بعد از آشنایی خانوادهها قرار شد، پسر را در مزار شهدا ببینم، به همراه یکی از اقوام کنار مزار «شهید بابایی» بودم تا بیاید و صحبتهای اولیه را انجام دهیم، محو عکس «عمو عباس» بودم ناگهان مردی با شمایل عمو را در کنارم دیدم، فکر کردم شاید اشتباه میکنم و در تصورم به شکل عمو است اما به خودم آمدم شباهت بیبدیلی بین عکس عمو و خواستگار پاسدارم وجود داشت.
بعد از کشوقوس فراوان راضی به ازدواج شدم و عقد کردیم، اما هرچه زمان میگذرد فکر میکنم همسرم هدیهای از سمت «عمو عباس» است چراکه خصوصیات اخلاقی «عمو عباس» را میتوانم در رفتار همسرم ببینم؛ مثلاً همسرم فرمانده است و پدرم به ایشان گفتند که مگر شما راننده ندارید؟ همسرم گفت: راننده دارم اما تا زمانی که خودم ماشین دارم چرا فرد دیگری را بهزحمت بیندازم همانجا خاطرهای با همین مضمون از شهید بابایی در ذهنم متبلور شد.
یک روز هم پرسیدم شما چرا موهایتان را کوتاه میکنید؟ گفت وقتی فرمانده میگوید مو باید کوتاه باشد چرا بلند کنم؛ الگویش فرمانده است، همین «عمو عباس» من فرماندهاش است وجه اشتراکی که دارد مرا خوشحال میکند و معتقد هستم عمو ایشان را سر راه من گذاشته که بهواسطهاش خوب باشم و درراه شهدا قدم برداریم.
همه میگویند این عشقِ تو به «عمو عباس» درست نیست، اما من عاشق عمو هستم چراکه «شهید عباس بابایی» را واسط خودم و خدای خودم میدانم و اینطور نیست که بپرستمش. ولی به توصیههایش عمل میکنم مثلاً یک جایی به ملیحه خانم توصیه کرد که قرآن را سرلوحه زندگیات قرار بده من هم به سراغ حفظ قرآن رفتم و تاکنون سه جزء از قرآن را حفظ کردم.
شاید یکی این گزارش را بخواند بگوید شبیه قصهها است اما این اتفاقات تنها برای من نمیافتد خادمان شهدا زیادی هستند که ارتباط خوبی با شهدا دارند و حاجت میگیرند، اینها اصلاً شعاری نیست و عشق است، «عمو عباس» من در آسمان است و هر وقت دلم بگیرد به آسمان نگاه میکنم و دستی تکان میدهم که هوایم را داشته باشد و این بزرگ مرد شهر کوچک همیشه حواسش به من است.
*شعر از قیصر امینپور
گزارش از آرزو یارکه سلخوری خبرنگار ایسنا منطقه قزوین
انتهای پیام انتهای پیام
منبع: جماران
کلیدواژه: قیمت خودرو قیمت دلار نقل و انتقالات لیگ برتر تحریم ظریف دانش آموزان رنگ آمیزی عشق قیصر امین پور گریه قیمت خودرو قیمت دلار نقل و انتقالات لیگ برتر تحریم ظریف امام خمینی س سید مصطفی خمینی سید احمد خمینی سید حسن خمینی انقلاب اسلامی
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.jamaran.news دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «جماران» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۴۶۸۲۴۷۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
مصائب کودکان سرراهی
یک روز تابستانی بود یا زمستانی سرد نمیداند، اما تلخترین اتفاق زندگیاش افتاد. پدرومادرش او را جلوی دادگاهی در تبریز رها کردند و برای همیشه رفتند دنبال زندگیشان. او هیچ تصویری از این لحظه هولناک رهاشدگی ندارد. احتمالا، چون ۱۴ ماه بیشتر نداشته.
به گزارش دنیای اقتصاد؛ در ذهن او هیچ ردی هم از خاطرات آن روزها نمانده، مثلا او هرگز نفهمیده که چه کسی یا کسانی او را به شیرخوارگاه هلالاحمر تبریز آوردند و نامش را گذاشتند: مهدیه. زندگی او تا ۶ سالگی در تاریکی مطلق میگذرد، بعد از آن، اما دوران فرزندخواندگی جهنمی آغاز میشود.
او بهیکباره خودش را در خانوادهای به یاد میآورد که هر روز زنی که مادر صدایش میکند، او را کتکش میزد و بدن نحیف و لاغرش را پر از زخم میکرد. حالا بعد از گذشت ۳۰ سال از آن روزها، باز هم وقتی یادش میافتد، اشکها سیل میشوند روی صورتش. دستهایش میلرزد و قلبش.
آخ از قلبش که ناگهان مچاله میشود. این سوال دیوانهاش میکند: «چرا ایناندازه مسوولان شیرخوارگاه بیتعهد بودند؟ چرا او را به خانوادهای دادند که مدام کتک بخورد.» به خصوص اینکه بعدها یکی از پرستاران پنهانی به او میگوید: «این خانواده زیرمیزی پول داده بودند که هر جور شده تو را به فرزندخواندگی بگیرند.»
اگر پدرومادرش او را نخواستند، خانوادهای که او را به فرزندخواندگی گرفتند، زخمهای عمیقتری به روحش وارد آوردند. آنها باعث شدند، مهمترین روزهای بالندگیاش زیر چک و لگد سپری شود. هر چند این پایانی برای مهدیه نبود. زنی ۳۷ ساله که به روزنامه آمده تا داستان زندگیاش را بگوید و با آن نقب به زندگی بچههای شیرخوارگاهی بزند که پس از هفده، هجده سالگی بدون هیچ شغل و سرپناهی باید وارد جامعه شوند.
از وضعیت دختران سرراهی بگوید که در سن پایین شوهر داده میشوند و به سختی امکان ادامه تحصیل دارند. او راوی مصائب کودکان سرراهی است. کودکانی که آمار دقیقی از آنها نیست و فقط در برخی مصاحبهها گفته شده؛ آنها بیش از ۲۲ هزار نفرند.
موقعیت شوم مهدیهزمان به وقت بهار است. مهدیه در آستانه گفتن رازهای مگوی زندگیاش. خجالتی است، اما هر بار نفسش را حبس میکند تا قدرت بگیرد: «آن روز تو و برادرت را دیدم که دستهای هم رو محکم گرفته بودید. وقتی وارد دفترم در شیرخوارگاه شدید، هر دو بلند بلند گریه میکردید.» مهدیه هیچ چیز از آن اشکها به یاد نمیآورد. اینها را مسوول شیرخوارگاه بعدها برایش تعریف کرده است.
وقتی بعد از مدتها تجربه خشونت خانگی از سوی کسانی که به فرزندخواندگی قبولش کرده بودند دوباره به شیرخوارگاه برگردانده شد: «ناپدری و نامادریام داشتند از هم جدا میشدند و مرا به شیرخوارگاه آوردند. شوکه شده بودم. تا آن موقع نمیدانستم، آنها پدر و مادر واقعی من نیستند. نمیدانستم که اصلا برادری دارم. نمیدانستم سرراهیام. هر روز یک سیلی به صورتم زده میشد.»
مهدیه در آن زمان تازه هشت ساله شده بود. او همیشه از نامادریاش هراس داشت. نامادری که بیبهانه و با بهانه کتکش میزد و تهدیدش میکرد او را میفرستد به جهنم. جهنم منظورش شیرخوارگاه بود. ناپدری برخلاف نامادریاش برایش پدری کرده بود.
با این حال او هنوز به سن بلوغ نرسیده بود و در موقعیت شومی قرار گرفت که بار دیگر زندگیاش را به تله خشونت انداخت. پس وقتی مسوول شیرخوارگاه از او پرسید: «کبودیهای روی بدنت برای چیست؟» او واقعیت را نگفت: «این پدرم است که مرا میزند.» خودش این ادعای واهیاش را تراژدی بزرگ زندگیاش میداند. هیچکس در شیرخوارگاه نبود که فضای امنی برای او درست کند. او به سن قانونی طبق قوانین نرسیده بود،
پس دوباره با درخواست نامادریاش پس از طلاق مهدیه را به او سپردند. اینبار اوضاع بدتر از قبل شد. دیگر خبری از حمایتهای پدر هم نبود. او بار دیگر افتاد در دام آدم بیماری به نام نامادری.
فرزندخواندگی جهنمی«نامادریام چند ماه بعد کارش را هم در بیمارستان از دست داد. ما به یکباره فقیر شدیم. حتی مجبور شدیم به خانه پدر و مادر نامادریام برویم. آنجا اوضاع خیلی عذابآور بود. نامادریام با برادر و خواهرهایش بهشدت اختلاف داشت و هر روز با پدر و مادرش دعوا میکرد. نامادریام با زدن من بدبختیهایش را جبران میکرد.»
مهدیه در تمام این سالها تنها دلخوشیاش شده بود مدرسه. وقتی از در بلندبالای مدرسه رد میشد، احساس امنیت و آرامش میکرد. در تمام آن سالها، تلاش میکرد تا کم غذا بخورد و پیاده به مدرسه برود تا هزینهای روی دست نامادریاش نگذارد که مانع رفتنش به مدرسه شود.
اوضاع حتی به همین منوال هم نماند، کار بیخ پیدا کرد. اختلافات نامادری با خانوادهاش آنقدر بالا گرفت که او را بیرون کردند. نامادری هم دست مهدیه را گرفت و به یک خانه کوچک خراب در محلهای فقیرنشین برد: «آنجا گاهی میشد که حتی نان برای خوردن نداشتیم.»
کار به جایی میرسد که مهدیه مجبور میشود برای گرفتن کمکهای مالی به اداره هلالاحمر برود. زندگی برای سومین بار او را به هلالاحمر میکشاند و او هر چند یک بار برای گرفتن مواد غذایی به آنجا میرود. از ترس نامادریاش، اما با هیچکس حرف نمیزد: «من آدم بهشدت خجالتی هستم.
شاید افسرده هم بودم. خیلی به سختی حرف میزنم و ارتباط میگیرم به همین خاطر هیچچیزی به کسی نمیگفتم.» تا اینکه نامادریاش پس از چهار بار طلاق میخواست با مرد دیگری ازدواج کند. پس خانه برایش ناامنتر شد. آنقدر ناامن که بالاخره یک روز وقتی برای گرفتن کمک مالی به هلالاحمر رفته بود، طاقت نیاورد و زد زیر گریه: «سه روز بود که غذا نخورده بودم. برق خانه هم رفته بود. نامادری هم شدیدتر از قبل مرا میزد. تمام بدنم سیاه شده بود.» این کارشناس متوجه شرایط بحرانی مهدیه میشود، دنبال کارهایش را میگیرد تا دوباره او را به شیرخوارگاه برگرداند.
بازگشت به شیرخوارگاهبازگشت به شیرخوارگاه تلخ بود. کابوس شبانه بود. هر بار نامادریاش تهدید میکرد: «میفرستم شیرخوارگاه که اونجا گوربهگور بشی.»، اما این بازگشت تبدیل به فصل تازهای در زندگی مهدیه میشود و شیرخوارگاه دوباره خانهاش: «شیرخوارگاه هلالاحمر تبریز را پیش از انقلاب ساخته بودند.
یک حیاط بزرگ داشت و ۴ طبقه بود. بچهها در حیاط بازی میکردند. فضای عجیبی داشت. پر از شادی و غم. یادم میآید، گاهی بعضی از بچهها را لباس نو میپوشاندند، سوار وانت میکردند تا ببرند زندان دیدن پدرومادرهایشان. ما که مانده بودیم حسرت آنها را میخوردیم.»
مهدیه به درس خواندن ادامه میدهد، اما هدف او در زندگیاش میشود پیدا کردن رازهای در گذشته مانده: «از آن روز که فهمیدم برادری دارم دیگر روز و شب نداشتم. تمام هدفم این شده بود که پیدایش کنم.
پدر و مادرم هم همینطور. همیشه با خودم فکر میکردم که ممکن است ما را گم کرده باشند. آن وقت میرفتم در رویا که هر جور شده آنها را پیدا کنم، اما نمیدانستم که تمام این حرفها دروغی بیش نیست.» مهدیه خیلی زود به پروندههای قدیمی دست پیدا میکند و متوجه میشود اهل ارومیه است.
برادرش که سه ساله بوده نام پدر و مادرش را به مسوولان پرورشگاه گفته. او به دنبال این نامها میگردد: «حتی یک لحظه خواب به چشمم نمیآمد. برای یک مراسمی بچههای شیرخوارگاه را برده بودند، ارومیه. مدام از خودم میپرسیدم چهره من شبیه این آدمهاست؟
یعنی مادرم اینجاست؟ پدرم کدام یک از این مردهاست؟» بالاخره پیگیریهایش جواب میدهد: «اول فهمیدم که برادرم را بردهاند به شیرخوارگاهی در کرمان. او در آنجا درس خوانده و بزرگ شده بود.
ما همدیگر را پیدا کردیم. اما در شیرخوارگاه کرمان خیلی پسرها را میزدند. چیزهایی که از آنجا میگوید وحشتناک است. برادرم همه زندگیاش در تیرگی گذشته است، اما او حالا زندگی خودش را ساخته.» مهدیه دیگر آرام و قرار نداشت. هر شب در خواب میدید که پدر و مادرش را پیدا کرده است.
او نمیدانست که دیدن آنها تبدیل به اندوهی بزرگ میشود: «دل توی دلم نبود. آن همه جنگیدن داشت به نتیجه میرسید. مادرم را پیدا کرده بودم. باورم نمیشد. میخواستم در آغوشش ذوب شوم و هایهای گریه کنم. میخواستم بالاخره یک جای امن در جهان برای خودم پیدا کنم.»
مادرش، اما ازدواج کرده و به تهران رفته بود، پدرش هم همینطور. اصلا ماجرای طلاق آنها و سرراه گذاشتنشان به زمانی برمیگردد که پدرش عاشق زن دیگری شده و آنها را ترک کرده بود و حالا چهار فرزند داشت و در تهران زندگی میکرد.
مادرش، اما با اینکه ازدواج کرده بود، فرزند دیگری نداشت با این حال: «وقتی دیدمشان رویاهایم درهم شکست. اصلا مثل فیلمها و برنامههای تلویزیونی احسان علیخانی نبود. من با آنها بیگانه بودم. پدرم مرا نمیخواست حتی حاضر نشد فامیلیاش را به من بدهد. فامیلی من همان فامیلی کارشناسی ماند که در شیرخوارگاه مرا تحویل گرفته بود. مادرم هم همه تقصیرها را گردن پدرم میانداخت.» سیلی دیگری از واقعیت خورد: «پدرومادرم عذاب زندگیام بودند.»
بچههای آواره شیرخوارگاه هلالاحمر تبریزاین بیمهری پدرومادر و خشونت نامادری و طردشدن مداوم، اما مهدیه را از پا درنیاورد. او بهشدت روی هدفهایش ایستادگی کرد. شیرخوارگاه هم دو روی سکه بود. آدمهایی هم آنجا بودند که از کمک دریغ نمیکردند، یکیشان کارشناس حسابداری هلالاحمر بود.
شاید برای همین هم بود که رشته حسابداری را انتخاب کرد. یادش میآید: «یکی از مربیهای شیرخوارگاه به ما میگفت که شماها را هیچ نمیگیرد، مگر یک آدم داغونی مثل خودتان. دکتر و مهندس که به سراغ شما نمیآید.» مهدیه، اما به خودش قول داده بود که خیلی از مناسبات را بههم بزند و زد: «یک بار خواستگاری برای من آمده بود و مانده بودم چهکار کنم.
با این ازدواج از شیرخوارگاه رها شوم و بروم یا نه؟ با این حال یکی از بزرگترین حامیان من در شیرخوارگاه مخالفت خودش را با این ازدواج اعلام کرد و چه خوب شد که نترسیدم و مقاومت کردم و تسلیم نشدم.» پس از آن، او که چندین بار به دیدن مادر و خانواده مادریاش رفته بود با پسرخالهاش آشنا میشود.
او به خواستگاریاش میآید: «پسرخالهام مهندس است. برعکس آنچه همیشه در گوشم میخواندند. همه منتظرند زندگی یک شیرخوارگاهی از هم بپاشد، اما اصلا اینطوری نیست. من ازدواج کردم و حالا صاحب سه فرزند هستم.»
او حالا مادری است با سه کودک. مادرانگی، اما برایش یک آزمون بزرگ میشود. دومین فرزندش به دلایلی ناشناخته دچار بیقراری و نبود تمرکز است: «اول برایم سخت بود بپذیرم، اما میخواستم مادر عالی برای فرزندانم باشم. آنچه از آن دریغ شده بودم را میخواستم آنها داشته باشند.
شبانهروز با فرزندم تمرین کردم. راههای زیادی رفتم تا او بتواند حرفزدن و نوشتن یاد بگیرد. خیلی خوشحالم که توانستم به عنوان مادر همه کاری برایش انجام دهم.»
او که حالا نزدیک ۲۰ سال است که در هلالاحمر هم کارمند حسابداری شده میگوید: «زمانی که باردار بودم هم به دانشگاه میرفتم و درس میخواندم. در تمام این مدت همواره کار کردم. زمانی افسرده بودم و ارتباط گرفتن با آدمها برایم سخت بود، اما یک روز تصمیم گرفتم هر طور شده از این وضعیت خارج شوم.
تن به تاریکی افسردگی ندهم و با آن مبارزه کنم.» مبارزه او در زندگی همچنان ادامه دارد. مهمتر از همه مسوولیت خودش میداند که از حقوق بچههای شیرخوارگاه حمایت کند: «شیرخوارگاه هلالاحمر تبریز را در سال ۱۴۰۰ بستند. باورتان میشود؟ به یکباره بچهها را باید به شیرخوارگاههای بهزیستی میفرستادند.
شیرخوارگاه ما تبدیل شد به محل اقامت مدیران. بچهها همه پراکنده و آواره شدند. من مخالف یکپارچه شدن خدمات بهزیستی نبودم، اما بهتر نبود که پس از بزرگ شدن گروه آخر بچهها این کار را میکردند. بچهها تنها و بیکس که بودند، تنهاتر شدند. آواره شدند. هیچکس برایش اهمیتی نداشت. بیشترشان در سنهای کم ازدواج کردند. هنوز ازدواج نکرده طلاق گرفتند. چه کسی دلش برای بچههای شیرخوارگاه میسوزد؟
بچههایی که پدر و مادرشان رهایشان کردند، انگار مستحق چنین شرایطی هستند، ولی ما انسان هستیم و اتفاقا خیلی از بچهها با استعدادند.» مهدیه دل توی دلش نیست. مدام چهرههای بچهها را جلوی چشمش میآورد: «مثلا یکی از بچهها معلولیت دارد. ۱۸ ساله شده و به او گفتند برو دنبال زندگیات. واقعا چند نفر کارفرما پیدا میشود به یک معلول شیرخوارگاهی کار بدهد؟»
آیا این صدا شنیده میشود؟مهدیه هر بار که از بچههای شیرخوارگاه صحبت میکند، دستهایش را بههم میفشارد. میداند که خودش راه پرفراز و نشیبی را رفته و آینده را باید از آن خود کند، اما شاید خیلی از بچهها توان این را نداشته باشند. او یادش میآید روزی که همسر مادرش فوت کرد و بیمار شد با او تماس گرفتند:
«به من گفتند که مادرم تنهاست و بیمار. مادری که وقتی مرا پیدا کرد حتی درست و حسابی در آغوشم نگرفت. خیلی سخت بود تا تصمیم بگیرم. با خودم خیلی کلنجار رفتم. بالاخره به این نتیجه رسیدم او را ببخشم و بیاورم پیش خودم.» حالا مادرش با او زندگی میکند. گذشتهاش کمکم دارد در مهی غلیظ فرو میرود، همچون نامادریاش که در سن ۵۰ سالگی از دنیا رفت و ناپدریاش که بیخبر از دنیا رفت. ناپدری که از روی ترس واقعیت را دربارهاش نگفت: «بعدها چندین بار پنهانی پیشش رفتم.
در بازار تبریز زرگری داشت. بار اول راهم نداد. گفت که تو به من نامردی کردی. دلش شکسته بود، ولی آنقدر پیشش رفتم که بالاخره مرا پذیرفت. او مردی مهربان بود.» مه مدام غلیظ و غلیظتر میشود و گذشته را میبلعد. مهدیه در آستانه آینده ایستاده است و نگرانی همشیرخوارگاهیاش دست از سرش بر نمیدارد. آیا مسوولان صدایش را میشنوند؟